علیاصغر یزدی 70سال دارد و در سال1331 در تهپلمحله به دنیا میآید. او که سابقه پنجسال حضور در دفاع مقدس را دارد، از اوایل دهه70 در محله رازی و خیابان حجاب سکونت دارد. فعالیتهای قبل از انقلاب حاج علیاصغر روی ازدواج و زندگی آیندهاش هم تأثیر میگذارد. او تصمیم میگیرد سبک جدیدی از خواستگاری را امتحان کند، خواستگاریای که خیلی هم فاطمه خانم را متعجب نمیکند!
«موقع ازدواجم، یک خواستگاری ویژه از همسرم داشتم. بچهمذهبی بودم و مادرم اصرار داشت که دخترخالهاش را انتخاب کنم که برادرش همبازی کودکیهای من بود، البته گاهی هم به اصرار ما، فاطمه خانم(دخترخاله مادر) را که دو سالی از ما کوچکتر بودند به عنوان نخودی وارد بازی میکردیم.»
علیاصغر یزدی اینها را میگوید و ادامه میدهد: بعدها که بزرگتر شدیم من گرایش مذهبی پیدا کردم، او هم در محیط روحانیت بزرگ شده بود، البته با هم معاشرت چندانی نداشتیم. به مادرم گفتم باید بررسی کنم که آیا این خانم روحیاتش به من که انقلابی هستم میخورد و آیا حاضر است با من زندگی کند یا نه؟
صفحه آخر که او در یک جمله نوشته بود: «من از وضع تو خبر دارم و پای تو ایستادهام و این زندگی را میپسندم.» آنجا بود که گل از گلم شکفت و خواستگاری انجام شد
این ساکن محله رازی ادامه میدهد: بعد از مدتی مهندسی البته غیرمذهبی، خواستگارش شد. به مادرم گفتم آزمایش خوبی است. اگر جواب مثبت به این خواستگارش بدهد، معلوم میشود که به درد من نمیخورد. اما شنیدم که جوابش به آن آقا منفی بوده است، البته این آقا تنها خواستگار فاطمه خانم نبود و چندین دانشجوی مذهبی هم او را میخواستند.
آن موقع من هجدهیا نوزده ساله بودم و با پدرم بنایی میکردم. یک روز مادرم من را کنار کشید و گفت: پسرجان، اینقدر دستدست نکن، فاطمه خواستگار خوب زیاد دارد و ممکن است همین روزها ازدواج کند. خلاصه پدر را راضی کردیم و برای خواستگاری به خانهشان در محله نوغان رفتیم.
علیاصغر یزدی برای خواستگاری یک ابتکار به خرج میدهد؛ «یک دفتر چهلبرگ خریدم و 23صفحه مطلب نوشتم. پشت صفحات را هم سفید باقی گذاشتم و برای ایشان توضیح دادم که من یک فرد انقلابی هستم و در آینده هم مبارزاتم را ادامه خواهم داد، حتی ممکن است به زندان بروم یا کشته شوم.
تأکید کردم که من زندگی سادهای خواهم داشت. آیا این نوع زندگی را قبول میکنی یا نه؟ در بقیه صفحات هم از آیات قرآن و احادیث و تربیت فرزندان مطالبی نوشتم. دفتر را برداشتم و به منزل خالهام رفتم. هر چند آدم کمرویی نبودم اما هرکار کردم سر حرف را باز کنم، نشد.» موقعی که داشتم از خانهشان میرفتم، بالای پلهها به خالهام گفتم که آمدهام از فاطمه خانم خواستگاری کنم و همه خواستههایم را در این دفتر نوشتهام.
خالهجان با تعجب پرسید این چه طرز خواستگاریکردن است؟ من هم گفتم، عقاید و داستان زندگی مرا بخواند، اگر پسندید آقاجان و مامان برای مراسم رسمی میآیند. خالهام همان شب تماس گرفت و من و خواهرم را برای شام به خانهشان دعوت کرد. آنجا که رسیدم دخترخالهام دفتر را جلویم گذاشت، یکی یکی صفحات را نگاه کردم و دیدم هیچ جوابی نداده است و خالی است!
نگران شدم تا رسیدم به صفحه آخر که او در یک جمله نوشته بود: «من از وضع تو خبر دارم و پای تو ایستادهام و این زندگی را میپسندم.» آنجا بود که گل از گلم شکفت و خواستگاری انجام شد. این خانم بزرگوار از سال51 تاکنون که 50سال میشود، همانطور که روز خواستگاری به من گفت عمل کرد.